نامت که میآید...
#آیینه-خدا
نامت که میآید…
نامت چه آسان بر لبها مینشیند و یادت، چه داغها بر دلها مینشاند. نامت که میآید، ذهنها لحظه های درنگ را میدوند و… میروند به کوچهای گم شده و متروک و تنها انگار میبینند تو را؛ با جامهای رنگین و سرخ ، از خون و خاک. بازویی کبود ـ که هماره بوسه گاه پدر بود ـ و صورتی…
بُهت نگاه زنی که تو را مادر بود. این همه، نشانِ توست، اما تو مثل اینها نیستی!
نامت که میآید، فرشته ها میآیند به شاعران الهام دهند، تا از تو حرف بزنند. بَعد، شعرها را میبرند به آسمان. خاک، حرفِ تو را نمیزند و خاکیان. اصلاً نمیتوانند از تو حرف بزنند. فقط میمانند چاهها، که آنها را هم، علی علیهالسلام همرنگ آسمانها کرد. این همه، نشانِ توست، اما تو مثل اینها نیستی!
نامت که میآید، آفتاب، شرمنده میشود و خاموش!
شمعی به یاد چشمت روشن میکنم. عطر سبز خیالت، نخلستان را نشانه میگیرد. و من، آوای پیرزنی را میشنوم که سهمِ شادیاش، پیراهن کهنه ات را به بهشت سپرد.
و مسکینی، یتیمی و اسیری، که هر کدام، افطارت جز به هوای نذر عشق نخورد.